سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزی روزگاری پدری ب همراه پسرش زندگی میکرد.این پدریک مزرعه داشت ک پسرش هرسال آن راشخم میزدزیراپدرناتوان بود.یک روز پسر رابه خاطر بدهی هایی که داشت به زندان بردند.دراین هنگام هم فصل شخم زدن زمین منزرعه بود.پسر در زندان به پلیس ها گفت که من یک تفنگ در آن منزرعه پنهان کرده ام.در آن روز پلیس ها به آن مزرعه رفتند و خوب زمین را برای پیدا کردن آن تفنگ گشتند اما ناکام ماندند.فردای آن روز نامه ای از طرف پسر برای پدرش آمد متن نامه چنین بود...

سلام پدر شرمنده من امسال رادر زندان گذراندم اما برای کمک به شما این کار را انجام داده ام چون میدانستم پلیس همه ی زمین را میگردد پس حالا زمین شخم زده و آماده ی دانه پاشی است...!




[ یکشنبه 92/10/1 ] [ 8:25 عصر ] [ kavosh ]

نظر

 

برده ای هزار بار فروخته شد و هر بار خندید/یک بار آزاد شدوگریست

 

 

 

روخراب ترین خرابه ی تخت جمشید نوشتم(خرابتم رفیق)

 


هیچ انتظاری از کسی ندارم..واین نشان دهنده ی قدرت من نیست.نشان ی خستگی از اعتماد های شکته است

 

 


هیچ انسانی دوست ندارد بمیرد..اما همه دوست دارند به بهشت بروند امایادمون باشه برای رفتن ب بهشت اول بایدمرد

 

 


میگویم دوستت دارم نگو تکراریست...شاید روزی نباشم که برایت تکرارش کنم

 

 

دردهایت رادورت نچین تادیوار شوند..زیر پایت بگذار تا پله شوند

 



[ یکشنبه 92/5/27 ] [ 1:10 عصر ] [ kavosh ]

نظر

::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه